می خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
ستایش کردم، گفتند خرافات است
عاشق شدم، گفتند دروغ است
گریستم، گفتند بهانه است
خندیدم، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، می خواهم پیاده شوم
...................................………
برو
بـــــــــــــرو
ترســــ از هیچ چیز ندارمــــ
وقتیـــــ یقینـ دارم بیشتر از منـــ
کسی دوستت نخـــــــواهد داشت
بیشتر از منــــ کسی طاقت کمـــ محلی هایت را ندارد
بــــــــــــرو!!!
ترس برای چه؟
وقتی می دانمــ یکــ روز تُف می اندازی به رویـــــ تمام آن هایی که
به خاطرشــــان من را از دستـــــ دادی....
...................................………
مــَـن بـی تــو
شعـــر خــواهــم نــوشت
تـــو بــی مـَـن چــِـه خــواهــی کــــرد؟
اصـــلا” یــــادت هَستـــ کــِــه نیستــَـم ؟
...................................………
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت انقدر غمگین است ؟
چرا لبخندهایت انقدر بی رنگ است ؟
اما افسوس ... هیچ کس نبود همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره .
اری با تو هستم .. با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی چرا چشم هایت همیشه غمگین است و لبت هايت بيرنگ